به جای آنکه کودکی با صدای گرم و دلنشین لالایی مادرش بخوابد، رگبار گلولههای دشمن او را به خواب ابدی فرو نمیبرد.
گرما، عطش و رزمی سخت، توانش را میگیرد، به سوی خیمهها برمیگردد. پدر! تشنگی مرا کشت.
دلم یک روز آشوب بود و روز دیگر بیقرار رفتن. عاقبت نمیدانم چگونه دو روز قبل از رفتن آرام گرفتم و دیگر نگران هیچ چیز نبودم.