گرما، عطش و رزمی سخت، توانش را میگیرد، به سوی خیمهها برمیگردد. پدر! تشنگی مرا کشت.
به گزارش پایگاه خبری و رسانه ای حوزه های علمیه خواهران، همانطور که نم اشک روی صورتم بود و ضربان قلبم هنوز تند میزد، در بطری را بستم و دوباره درون کیف گذاشتم، سرفه میکردم. با اینکه آب نوشیده بودم، همچنان گلویم مثل کویر، خشک بود و میسوخت.
در این حال، صحنههایی در تصورم رنگ میگرفت.
گویی لحظاتی را میدیدم که جوانی رعنا، بعد از ساعتها تشنگی و در هوای گرم، با لباسهایی سنگین و شمشیر، سوار بر اسب میشود، با «لاحِق¹» اش به سوی میدان میتازد و شمشیر میزند، یکی را پس از دیگری بر زمین میافکند و تکبیر میگوید.
گرما، عطش و رزمی سخت، توانش را میگیرد، به سوی خیمهها برمیگردد.
پدر! تشنگی مرا کشت. کمی آب
پدری را تصور کردم که عزیزش خواستهای دارد و از او کاری ساخته نیست، سر به زیر میاندازد و اشک از چشمهایش میگیرد.
پسرم! برو بجنگ تا زمانی که جدت را ببینی و از شربتی بنوشی که پس از آن، هرگز تشنه نشوی. ² و انگشترش را به او میدهد تا در دهان بگذارد³، عجله داشتم، باید هرچه سریعتر به هیئت برمیگشتم و ناچار باقی راه را دویدم، به محض رسیدن، چنگ به کیفم انداختم تا آب را بردارم، من که رسیدم هوا گرم نبود همه چیز آرام بود، ترس نبود، آب بود.
فاطمه فرمانی طلبه مدرسه علمیه ریحانة النبی(س) اراک
نظر شما